کوی طلاب در وسط جهان

نوشته شده توسط:میثم مطلق | ۱ دیدگاه
کوی طلاب مرکز جهان است
 

این یادداشت را تقدیم میکنم به مسعود کیمیایی. نمی‌دانم کی و کجا اما مطمئنم چیزی قریب به این مضمون را در یکی از گفت‌وگوهای آقای کیمیایی خواندم. فیلمساز محبوب من در پاسخ به منتقدانی که فیلم‌های او را نمی‌پسندند، گفته بود: کسانی می‌توانند درباره فیلم‌های من اظهارنظر کنند که «زندگی» را در کوچه و خیابان تجربه کرده باشند.


یادم هست وقتی این جمله را خواندم خیلی به دلم نشست چراکه خودم را در زمره کسانی می‌دیدم که حق اظهارنظر درباره فیلم‌های مسعود کیمیایی را دارند. تازه یک دلیل هم به دلیل‌های بی‌شمارم برای «فیلم افهمی» مخالفان فیلمساز مورد علاقه‌ام پیدا کرده بودم. آنها یک مشت آدم‌های انتزاعی و فانتزی بودند که چیزی از زندگی نمی‌فهمیدند چراکه در کوچه و خیابان بزرگ نشده بودند. کسی هم که در کوچه و خیابان بزرگ نشده باشد، نه عشق می‌فهمد، نه دعوا، نه رفاقت، نه نامردی، نه خلاف، نه فقر، نه معرفت، نه حسرت و نه هیچ چیز دیگر. این مفاهیم مختص کوچه و خیابان است و حاصل ولگردی‌ها و پرسه‌زنی‌های مدام، آن هم نه در هر کوچه و خیابانی. بدون شک اگر کسی یک قرن در زعفرانیه و کامرانیه عمرش را به سر برد و 24ساعت در آن حوالی به گشت‌وگذار بپردازد چیزی از این مفاهیم دستگیرش نخواهد شد. کوچه و خیابان یعنی جایی که بتوان به آن گفت: محله یا محل. اگر کسی از اهالی زعفرانیه و کامرانیه بگوید: محل ما، بی‌اختیار به او می‌خندید. وقتی می‌گویید محل، یاد بچه‌محل می‌افتید. بچه‌محل هم یعنی جوان یا نوجوان یا حتی میانسالی که سرکوچه ایستاده. بی‌هیچ هدفی. یعنی ایستادن هدف غایی اوست. خب در جایی هم که کسی نایستد آن هم با این هدف که فقط بایستد، محل و محله‌ای هم وجود نخواهد داشت یعنی اصلا واقعه‌ای رخ نخواهد داد.  ایستادن یا چمباتمه زدن سر کوچه یعنی بسته شدن نطفه حادثه. اگر کسی رد شود و دلت را ببرد یعنی: عشق. اگر کسی به آن کسی که دارد رد می‌شود و قرار است دلت را ببرد، چپ چپ نگاه کند یعنی: دعوا. اگر کسی در آن دعوا به تو کمک کند یعنی: رفاقت. اگر کسی بخواهد در آن کسی که دلت را برده طمع کند یعنی: نامردی. اگر به هر دلیلی نتوانی به آن که دلت را برده دست پیدا کنی یعنی: حسرت. اگر... مابقی این سناریو را خودتان بنویسید. فقط خواستم بگویم از دل همین حرکت ساده چه ماجراها که به‌وقوع نمی‌پیوندد. باور کنید قصد تحقیر پولدارها و حمایت از فقرا را ندارم. سال‌هاست که دیگر علاقه‌ای به مجید مجیدی و صمد بهرنگی هم ندارم. آن قدر رفته‌ام که زیستن در محله‌های پرماجرا از حوصله من خارج است. اما خوشحالم. بسیار خوشحالم از اینکه کودکی و نوجوانی‌ام را در یکی از پرماجراترین و پرحادثه‌ترین محله‌های ایران یعنی «کوی طلاب» گذرانده‌ام. محله‌ای مشهور که گمان نمی‌کنم نیاز به توضیح داشته باشد که در شهر مشهد واقع شده. در کوی طلاب هر آدمی که فکرش را بکنید یافت می‌شود. ملغمه‌ای از هر نوع آرا و افکار و تیپ و قیافه‌ای. ممکن است در همسایگی شما هم عابد و زاهد یافت شود و هم رند و لاابالی. هم آدم متشخص و جنتلمن و هم چاقوکش و قاچاقچی. خود ما مدتی در کوچه‌ای زندگی می‌کردیم که علاوه بر ما سه خانواده دیگر هم در آن کوچه ساکن بودند. انتهای کوچه پیرمرد و پیرزنی با ایمان زندگی می‌کردند که مدام در حال عبادت بودند و تا جایی که من به خاطر دارم اغلب اوقات به نماز جمعه هم می‌رفتند. نوه خوب و نازنینی هم داشتند که همیشه به آنها سر می‌زد. این نوه خوب و محترم و خوش‌تیپ یک بار در خیابان با یکی از معتادهای تو‌جوبی – که حالا در ادبیات رسمی به آنها می‌گویند معتادان پرخطر- درگیر می‌شود، او را هل می‌دهد، او هم سرش می‌خورد به لبه جدول و... فاتحه. طبق معمول این گونه مواقع معتاد پرخطر و بی‌پدرو‌مادر کلی کس و کار پیدا کرد و همه خواهان قصاص قاتل بدبخت شدند. متاسفانه از فرجام آن نوه خوب و محترم و خوش‌تیپ خبر ندارم. سر کوچه‌ ما هم برخلاف آن پیرمرد و پیرزن با ایمان و انقلابی، خانواده‌ای شاه‌دوست بودند که یک بار یادم هست پدر این خانواده شاه‌دوست با پدر بنده درگیر شد و پدر بنده از آن نزاع سربلند بیرون آمد. البته آن بنده خدا خیلی پرروتر از این حرف‌ها بود. هر موقع ما را می‌دید متلک بارمان می‌کرد، ما هم طبق تعلیمی که دیده بودیم به او می‌گفتیم: صدام یزید کافر و او سخت کفری می‌شد. وسط‌های کوچه هم زن و مرد جوانی زندگی می‌کردند که کاری به خیر و شر دنیا نداشتند. نه انقلابی بودند و نه شاه‌دوست. فقط به فکر خوشگذرانی بودند. البته رابطه آنها با ما خوب بود، بین دختر کوچک‌شان و اخوی بنده – آسید عبدالکریم که الان گرافیستیست شهیر – ماجرایی رفت که بماند. دیدید؟! دیدید در همین یک کوچه چقدر داستان و ماجرا نهفته است. دریغ که من ذوق و استعداد داستان‌نویسی و رمان‌نویسی نداشته و ندارم و اگر نه مارکز و خوان رولفو باید می‌رفتند پی لحیم کاری. خشونتی که من با آن زیسته‌ام کم از خشونت داستان‌های بورخس نیست. قهرمان نوجوانی ما یکیش جمشید قاتل بود که مردی را که به عشقش نظر داشت به آتش کشید. آن هم در ماشینش. یا سمیر سیاه که یک تنه با قمه به جنگ یک روستا رفته بود. یا حسن عرب که دایی سمیر بود و بعد از سفرش به صبح توبه کرده بود از الواتی و رو آورده بود به کاسبی لوازم خانگی و ما هی به بهانه‌های مختلف از دم مغازه‌اش رد می‌شدیم تا خوب نگاهش کنیم تا تصورمان از داستان‌هایی که درباره او شنیده بودیم کامل‌تر شود. خیلی گنده بود. یک چیز تو مایه‌های حسین گیل.  تو محل ما «بچه محصل» یه جور فحش بود. بچه محصل یعنی کسی که درس خواندن را جدی می‌گرفت. ما بعد از امتحانات آخر سال طی مراسم باشکوهی کتاب‌هایمان را پاره می‌کردیم. جالب اینکه از دل همین فضای ضدعلم و دانش هر سال کلی از بچه‌های کوی طلاب به دانشگاه راه پیدا می‌کردند، آن هم با رتبه‌های چشمگیر. دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها در مشهد شهید تشییع می‌کردند. ما هم با بچه‌ها بیرون می‌زدیم و خودمان را قاطی بستگان شهید می‌کردیم تا شکمی از عزا درآوریم. امکان نداشت مراسم تشییع برگزار شود و شهیدی از کوی طلاب در آن تشییع نشود. همیشه فکر می‌کردم که همان کوی طلاب برای مقابله با هر ارتشی کافی است. حالا که حس نوستالژیکم گل کرد بگذارید این را هم بگویم که در قسمت‌هایی از «کوی طلاب» کلی کوره آجرپزی وجود دارد که بسیار باشکوه است. البته در این سال‌ها چندتایی از آن را خراب کرده‌اند.  احتمالا فکر کرده‌اند با مظاهر تجدد و شهرسازی چندان سازگار نیست. دیگر اینکه خوشمزه‌ترین بستنی دنیا در کوی طلاب تولید می‌شود که به آن می‌گویند: «بستنی دقت» و از همه مهم‌تر اینکه «کوی طلاب» مرکز جهان است. باور نمی‌کنید؟ متر کنید.

  • manicure

    manicure

    • ۱۳۹۶/۰۱/۲۰ - ۱۲:۰۵:۲۲

    Hey there! I've been reading your web site for a long time now and finally got
    the courage to go ahead and give you a shout out from Huffman Tx!

    Just wanted to tell you keep up the fantastic work!