ماهنامه همشهری معماری/باب فیر عالیترین داستانهای ترسناک آنهایند که امور آشنا را برمیاندازند. کابوسهای ما معمولا از مناظر محیط خانگی ساخته میشوند؛ ناگهان در اتاق نشیمن از کسانی رفتارهای مهارناشده و خشونتآمیز سر میزند، یک هیولا زیر تختخواب پنهان میشود تا موقع خواب رویمان بپرد، یک قاتل نقابدار درست همان وقت که زیر دوش حمام هستیم میآید تا لولهکشی را وارسی کند، سر و کله شیطان پیدا میشود تا خواهر کوچکمان را تسخیر کند. خانههایمان دژهای ما هستند و وقتی آنها مورد هجوم قرار میگیرند دیگر ما چه پناهی داریم؟ هراس از دست دادن امنیت و آسایش ابتداییمان، پارانویاییست که نهایت تلاشمان را میکنیم تا آن را مهار سازیم.
برای کودک، خانه و خانواده همه دنیاست. برخی از فیلمهای اسپیلبرگ موفق بودهاند، زیرا او هیچگاه فراموش نکرده که کودک بودن چگونه است و کسانی از ما را مخاطب میسازد که هرگز کابوسهای کودکی را از یاد نمیبرد. در پولترگایست، اسپیلبرگ پیش از آنکه بیگانگان/ اشباح/ شیادان را وارد معرکه کند، شیوه خاص خود را در نمایش سعادت خانوادهای آرام در حومه شهر به کار میبندد. در این فیلم به راستی زیر تختخواب چیزی و به یقین در کمد هیولایی هست. اهریمنی که در بین این خانواده ظاهر میشود، آن را به واپاشی تهدید میکند. او از توهم غیرعقلانی رابی در مورد قابلیت حرکتی درختی خشک و فرتوت در باغ برای انحراف توجه استفاده میکند، و کرول-آن سادهلوح- را که کوچکترین و آسیبپذیرترین بچه خانواده است میرباید. این مساله موجب آشفتگی روانی رابی و اقامتش در منزل یک دوست شده و به این صورت حدود سلامت عقلی والدین آزموده میشود. با سود جستن از شکاکیت و تفکر سادهانگارانه پدر، چیزی نمیماند که هیولا بر قدرت استوار عشق مادرانه برای بیرون کشیدن فرزندش از چنگال اهریمن «دیگر سوی» کمد و بازگرداندن امور به وضعیت عادی و امن غلبه کند.
اما خانه/ هیولا بدون نبرد عرصه را وانمیگذارد. او دایان، مادر، را مانند عروسک به هوا میاندازد و به سقف میچسباند. اگرچه این کار فقط اراده دایان را راسختر میکند و قدرت مبارزه متقابل به او میدهد. یکی از بهترین لحظات فیلم آنجاست که اسپیلبرگ دایان را در کابوس محتومش میدواند (این معنا در کابوس الماستریت آشکارتر یافتنی است) و با اجرای ترفند هیچکاکی حرکت به عقب/زوم به جلو، طول راهرو را میگستراند درحالیکه سوژه در نقطه ثابتی در پیشزمینه باقی میماند. دایان فریاد میزند: «بچههامو ول کن!» و از توهم به در میآید، به اتاق بچهها میرود و یکبار دیگر، به معنای دقیق کلمه، آنها را از کام موجودی که میخواهد به درون کمد ببلعدشان بیرون کشانده و بازمیستاند.
اسپیلبرگ تصویر خانواده آرمانی خود را در فضای بهشتگونه حومه شهر نقش میزند. ردیف ممتدی از خانههای خواستنی، پاکیزه، مستقل و دوگاراژه را میبینیم، بچهها در خیابان بازی میکنند، پدر مسابقهای را از تلویزیون تماشا میکند، مادر لباسهای بچهها را جمعوجور میکند. لیکن در پایان فیلم، خانواده فریلینگ در حومه شهر منزوی میشوند. درخواست کمک دایان از کنار نردههای باغ بیپاسخ میماند، زیرا آنها در بهجا آوردن آداب اجتماعی محلی ناموفق بودهاند. اسپیلبرگ پیشتر به این موضوع اشارهای میکند، وقتی که فریلینگها به گونهای هیستریک جلوی پلکان ورودی خانه همسایه ظاهر میشوند و سعی میکنند مشاهداتشان را از تکان اسباب و اثاثیه و لرزش پی خانه تشریح کنند، لیکن نمیتوانند این کار را بهطرز قانعکنندهای انجام دهند و عملا همسایهشان را از خود میگریزانند. بدین ترتیب خانواده در بهشت خویش گرفتار میشود؛ تمایل ما به برافراشتن دیوارهای بلند باغ برای محافظت شدن در برابر جهان خارج، ممکن است به ضررمان تمام شود. دژ خانواده فریلینگ آغاز به فروپاشی میکند و میکوشد تا همه را هم با خود ببرد. فیلم به ادعانامهای علیه زندگی مدرن بدل میشود. پدر در استخدام شرکتی است که کارش بسازوبفروش است و باید به خریداران ویژگیهای مد روز و پیشرفته این خانههای دلخواه را نشان دهد. او درمییابد که شرکت تمام ساختمانسازیها را روی گورستانهای قدیمی بومیان آمریکای شمالی انجام داده است؛ سنگ قبرها را برداشته و بدنها را رها کردهاند. بدین ترتیب میل ما برای نهایت شیک بودن و راحتی، یک قطعه ملک برای خودمان با اتاقخوابهای بزرگ، استخر و راه اختصاصی ورود اتومبیل، طبیعت بیخطر و اجتماعیمان را تحتالشعاع قرار داده است؛ تجلی ماتریالیسم دهه هشتاد. برای تاکید بر این نکته، اسپیلبرگ اسکلتهای حرمتشکستگان را نشان میدهد که از طریق کف آشپزخانه راهشان را به درون خانه میگشایند (پیشتر نشان داده شده که آشپزخانه مرکز تعامل خانواده است) و از درون استخر که نشانگر موقعیت اجتماعی خانواده است سر برمیآورند و به معنای دقیق کلمه بنیانها را زیر و رو میکنند.
از لحظات ابتدایی فیلم، ما میدانیم که پولترگایست پایانی خوش خواهد داشت؛ امضای اسپیلبرگ چنین اقتضایی دارد. میدانیم که قدرت این خانواده، عشق وحدتدهندهشان به یکدیگر است. اما در وحشت در امیتیویل (استوارت روزنبرگ، ۱۹۷۵) خانواده به صورتی پاشیده تصویر میشود؛ اهریمن ساکن در این خانه به ظاهر دلپذیر میتواند بیدردسر نقطه آسیبپذیری را بیابد تا از آن طریق وارد عمل شود.
خانواده لوتز از شهر به شهرستانی کوچک نقل مکان کردهاند و گذاری را آغاز میکنند که نزد شخصیتها در فیلمهای ترسناک آشناست: رویای خانه ییلاقی آرمانی توسط نیروهای غریب آنجهانی فرومیپاشد. جامعه محلی در قیاس با فرهیختگان شهری به ظاهر بدگمان، نامتعارف، حتی عقبمانده است. این مساله بیدرنگ حس تکافتادگی را تقویت میکند و مانع میشود که روابط صمیمانه همسایگی شکل گیرد. هرچند شرایط خانه ناامیدکننده است، اما زوج جوان در ماجرایی پرمخاطره درگیر میشوند تا از منزلت نویافته صاحب خانه بودن دفاع کنند. جورج لوتز پدر فرزندان کتی نیست و بچهها راغب نیستند او را پدر صدا بزنند. جورج و کتی برای حل این مساله نگران و تا حدی درماندهاند. آنها تمام پساندازشان را صرف خانه رویاییشان کردهاند.
در فیلم بیننده خیلی زود از تاثیر نیروهای فوقطبیعی آگاه میشود، آن هنگام که کارگزار معاملات ملکی با کورانی سرد تهدید شده و از خانه میگریزد. سرگذشت خانه خیلی زود در روند داستانگویی فاش میشود. جورج و کتی به خوبی آگاهند که پسر خانوادهای که قبلا آنجا زندگی میکرده، والدینش، برادرانش و خواهرانش را در حال خواب در تختخوابهاشان، کشته است. درحالیکه کارگزار معاملات ملکی اتاقهای خالی را به آنها نشان میدهد، برشهایی به نماهای پسر قاتل میخورد که یک سال پیش در همان مسیر گام زد و به نوبت اعضای خانوادهاش را کشت. اما جورج میگوید که «خانهها خاطرات ندارند.» بااینحال خود معماری خانه بر چیزی شوم و نگرانکننده دلالت میکند. این دریافت بخصوص از طریق حاشیه صوتی رعبانگیز و نیکگزیده فیلم و زوایای دوربین به دقت لحاظ شده حاصل میشود؛ صحنهها چنان فیلمبرداری شدهاند که گویی از زاویه دید یک ساکن نادیده خانه هستند که از بین نردهها نگاه میکند یا بر بالای پلکان نشسته است.
شاید تمهید یک خانه سرد، کهنه و خالی به این دلیل در فیلمهای ترسناک مؤثر عمل میکند که در تضاد با تصاویر سرپناه خانوادگی شاد و صمیمی دوران کودکی که نمایشگر هنجارهای مرسوم هستند قرار میگیرد. خانهای تخلیهشده و بیاثاثیه، با خرابیهای قابل مشاهده در اثبات حضور پیشین ساکنانی بینامونشان، با این پیشانگاشتها ناسازگار است و احساسی از زیادگی را منتقل میکند. خانهای قدیمی و خالی همچنین به سرگذشتی زدودهشده دلالت دارد؛ تشویشی جدانشدنی در این فکر است که چه چیز آنجا بوده که دیگر نیست.
این مساله در فیلمهای ترسناک به خانه شخصیتی مستقل میبخشد و به آن امکان میدهد تا مانند یکی از بازیگران اصلی در حوادث فیلم عمل کند. برای شروع استقرار در خانه، ساکنان جدید تلاش میکنند تا تمام نشانههای سرگذشت انسانیاش را پاک کنند. ما محتاج احساس امنیت هستیم؛ اینکه مُهر خود را بر خانهمان بزنیم تا ضمیمهای از شخصیتمان شود - تنها آن هنگام است که آنجا خانه ما میشود.
اندیشه بازگشت سرگذشت یک خانه برای پسگیری مکانش و طلبیدن شخصیت خودش، چنین نگرانیهایی را به همراه دارد. در پولترگایست، سرگذشت خانه، تا نقطه اوج، کاملا در پوشش مدرنیسمی شیک پنهان است. اما در وحشت در امیتیویل این نگرانی با معماری کهنه و فرسوده تشدید میشود و هر نمای خارجی مخوف جلوه میکند. باور به شخصیت داشتن خانه توسط دو پنجره اتاق زیر شیروانی تقویت میشود که در دو سوی سینهکش بخاری دیواری و بالای نردههای بالکن قرار دارند، اینها توهم چشمها، بینی و دندانها را بهدست میدهند. در جایی از فیلم، درمییابیم که این خانه نیز بر گورستانی قدیمی و حرمتشکسته بنا شده است. سرگذشت شرارت در آن به بسیار قبلتر از آخرین ساکنانش بازمیگردد.
نزدیک به انتهای فیلم، جورج به بالای خانه نگاه میکند. توفانی به پا میشود. خانواده لوتز در حال فروپاشی است؛ آنها ورشکستهاند، جورج با بچهها بیگانه و رفتارش با کتی خشن و پیشبینیناپذیر شده است. ازدواج آسیبپذیر آنها دچار بحران است. در این هنگام جورج میفهمد که آن خانه باعث تمام اینهاست و به نحوی خانواده را از طریق حوادثی (پنجرهای محکم روی دست بسته میشود، در کمدی به روی پرستار بچه قفل میشود، غیره) به سوی دعوا و مشاجره کشانده است. وقتی جورج هیبتی شیطانی را پشت پنجره زیر شیروانی میبیند، تبرش را برداشته و آماده نبرد با خانه میشود.
درحالیکه خانه در پولترگایست میخواهد تا از شر خانواده فریلینگ خلاص شود، خانه وحشت در امیتیویل میخواهد که خانواده لوتز را اسیر نگاه دارد. ما درمییابیم که رفتار عجیب جورج تکراری از رفتار پسر روانپریش خانوادهای است که پیشتر آنجا زندگی میکرده، گویی او آماده میشود تا وقایع وحشتناک آخرین شبشان در آن خانه را دوباره تکرار کند. این آخرین ترفند خانه در استفاده از خانواده لوتز برای اهریمنپیشگی است.
وقتی کتی جورج را میبیند که تبر بهدست به خانه نزدیک میشود، گمان میکند که میآید او و فرزندانش را بکشد. کتی بچهها را پنهان و سعی میکند تبر را از چنگ او بیرون آورد. خانه در چشمانتظاری نبرد نهایی خانواده لوتز، از دیوارهایش خون میتراود، گویی از خوشحالی آب (خون) از دهانش راه افتاده است. اما جورج تلاش دارد تا خانوادهاش را از شر هیولایی که پشت پنجره/چشم زیر شیروانی دیده است، نجات دهد.
در اوجی شبیه به پولترگایست، خانواده لوتز دوباره متحد میشود و تصمیم قاطع میگیرند تا از خانه بگریزند. آنها از پلکان غرق خون پایین میآیند و با در پشتی گیرکرده کلنجار میروند. در تمام این مدت پشت سرشان را میپایند، گویی که چیزی عینی و مادی در تعقیبشان است. این سکانس دلهرهآور با نماهایی از سیمای بیرونی خانه تدوین موازی میشود. خانه با درخششهای نور روشن میشود، گویی که توفان، خشم آن را بیان میکند. نورهایی که در پنجرههای زیر شیروانی میدرخشند جلوه چشمانی غضبآلود را تشدید میکنند. خانواده لوتز سرانجام میگریزد. آخرین نمای فیلم از سیمای خانه است، همچنان سرپا، انگار که نبردی را باخته است، اما جنگ را هنوز خیر.
درحالیکه پولترگایست و وحشت در امیتیویل با اهریمنی باستانی سر و کار دارند که خانهای را که به حریم آن تجاوز شده تسخیر میکند، جهنمساز (نوشته و ساخته کلایو بارکر، ۱۹۸۷) درباره اهریمنی نوین است که خانهای کهنه را اشغال میکند. فرانک کاتن بیاجازه در خانه خالی خانوادگیاش زندگی میکند؛ پیش از آنکه برادرش، لَری و همسر او، جولیا، از راه برسند و در آنجا ساکن شوند. در این بین، فرانک «سنوبایتها» را احضار میکند - مسافرانی سادومازوخیستی از جهنم که بدنهای زنده را میجویند تا آزار و شکنجه کنند. آنها درطلب بیحد و حصرشان برای غایت لذت، عملا بدن فرانک را قطعهقطعه میکنند. گرچه آنها آشکارا نشان مادی از خود به جا نمیگذارند، اما چیزی از حضورشان باقی میماند، گویی چیزی به درون معماری نفوذ میکند. خانه مخروبه میشود، موشها و کرمها همهجا را پر میکنند، وسایل مذهبی پرزرق و برق تاریکی را مزین میکنند، اتاقهای تاریک را. آمدن فرانک و سنوبایتها هر گرمی را به هراسی سرد بدل کرده است.
با ترفندی که پیشتر در دراکولای هَمر نیز دیده شده است، خون لری در هنگام اسبابکشی بهطور اتفاقی روی تختههای کفپوش میریزد و اینچنین فرانک دوباره شروع به احیا میکند: تختههای کفپوش خون را جذب میکنند و صدای ضربان قلبی شنیده میشود، که داستان «قلب رازگو»ی ادگار آلن پو را به یاد میآورد. خانه به مثابه یک زهدان عمل میکند و فرانک بیشکل را در خود میپروراند تا زمانی که بتواند دوباره به جسم تبدیل شود. کیفیت رحموار فاصله بین سقف تا کفپوش، زایش فرانک جدید را ممکن میکند. ابتدا قلبی تپنده و سپس دست و پاها و تنه از مایعی نمو میکنند که از کف تراوش و بر جایی که پیشتر فرانک شکنجه و کشته شده بود، پخش میشوند. بهزودی او راه میرود و سخن میگوید، اما رشتههای عصبی و پوست را فاقد است. لری و جولیا هنوز در نیمی از خانه اثاث و مبلمان نچیدهاند و آن نیمه همچنان سرد و تاریک است. فرانک در آن قسمت ساکن میشود. او از گرما و بهنجاری بخش دیگر خانه، آنجا که زوج با مهمانان خود معاشرت میکنند، بیزار است. سایههای خانه حفاظی را که او پیش از بهدست آوردن پوستش به آن نیاز دارد، برایش فراهم میکنند.
بارکر خانه را مانند مادری غمخوار برای دو برادر به کار میگیرد، یکی را «میزاید» و برای هر دو امنیتی آشکار در قلمرو آشنای خانه خانوادگیشان فراهم میآورد و نیازهای متفاوتشان را برآورده میکند.
جولیا بین دو جهان در خانه سرگردان است. خاطرات رابطهاش با فرانک او را به سویش میکشاند - جولیا هولناکی وضعیت او را میفهمد و میپذیرد که کمکش کند. لیکن او درگیر ازدواجی بیعشق با لری است که هرچند ناخوشایند است اما امنیتی را برایش ایجاد میکند. در نقطه اوج فیلم، جولیا و فرانک نقشه قتل لری را میکشند تا فرانک بتواند پوست او را بر تن کند. اما فرانک، جولیا را هم قربانی میکند تا از امنیت خودش مطمئن شود و اینچنین انگیزه صرفا خودخواهانه او و شور کور عاشقانه جولیا آشکار میشود. این داستان هم حول خانوادهای کژرفتار شکل میگیرد و روابط فریبکارانه و فاسدشان را به نمایش میگذارد - در پولترگایست به این مساله نگاهی گذرا شده و در وحشت در امیتیویل آن را به خوبی به کار بستهاند، اما در جهنمساز آن را کامل و گشادهدستانه کنکاش میکنند. تجسم شرارت عنانگسیخته در خانه در جهت نمایش انگیزشهای پنهان و پلید رفتار قهرمانان داستان است.
کریستی، دختر لری از ازدواج قبلیاش، تنها شخصیت بینقص فیلم است و از ابتدا میداند جولیا قابل اعتماد نیست. او بهطور غریزی از ماندن در آن خانه اکراه دارد و جَو منفیاش را حس میکند. کریستی است که تصادفا وجود سنوبایتها را کشف میکند و درمییابد که جهنم درست آن طرف دیوار است، جهنمی که انتظار میکشد تا کورهراهی را به خانه بگشاید.
بارکر مجاورت جهنم را با نورهای درخشان و خیرهکنندهای که از شکافهای دیوار و فاصله بین آجرها میتابد، اعلام میکند - که ماهیت سست و عبورپذیر دیوارها را نشان میدهد - و بعد بیدردسر شکافهایی به قامت انسان از کف به سقف گشوده میشوند. کریستی موفق میشود که در برابر فرانک و جولیای متجاوز بایستد، اما نمیتواند پدر نادان و سادهلوحش را نجات دهد. با این همه کریستی سنوبایتها را به جهنم برمیگرداند و راههای تهاجمشان را میبندد؛ خانه دوباره خالیست اما سالم و امن، و مشکلات گذشتگان را مدفون میکند.
نظرات
ارسال نظر
manicure
It's appropriate time to make some plans for the longer term and it
is time to be happy. I have read this put up and if I may I want to suggest you few interesting issues or advice.
Perhaps you could write subsequent articles regarding this
article. I desire to read even more things approximately it!
manicure
Hi outstanding blog! Does running a blog like this take
a large amount of work? I have no knowledge of programming however
I was hoping to start my own blog in the near future. Anyway, should you have any ideas or tips for new
blog owners please share. I understand this is off subject nevertheless I just needed to ask.
Kudos!
manicure
Howdy! This article could not be written any better!
Going through this article reminds me of my previous roommate!
He always kept preaching about this. I am going to send this post to him.
Pretty sure he will have a great read. Many thanks for
sharing!
http://heightgain.myblog.de/heightgain/art/7659010/Leg-Lengthening-Surgical-Oper
Sweet blog! I found it while surfing around on Yahoo News.
Do you have any tips on how to get listed in Yahoo News?
I've been trying for a while but I never seem to get there!
Many thanks
foot pain side
Sweet blog! I found it while browsing on Yahoo News.
Do you have any tips on how to get listed in Yahoo News?
I've been trying for a while but I never seem to get there!
Cheers
How we can increase our height?
I don't even know how I ended up here, but I thought this post was great.
I don't know who you are but definitely you're going to a famous blogger
if you aren't already ;) Cheers!
Heidi
This post is truly a nice one it assists new web users, who are
wishing in favor of blogging.