شهر داستان,شهر محاکمه,شهر کافکا
نوشته شده توسط:میثم مطلق در شهرسازی » مقالات شهرسازی | ۰۴ آذر ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۲ | ۳ دیدگاهشهر قصر، شهر محاکمه، شهر کافکا، شهر شوخی و عشقهای خندهدار، شهر کوندرا، شهر کلیمت و واتسلاوهاول، شهری بینظیر و باور نکردنی، جمع همه سخاوت طبیعت و کاردانی هنر، تنه میزند به پاریس گرچه آن همه های و هو را هم ندارد و در مرکز کشوری 90هزار کیلومتر مربعی نشسته است، کار یک روز و دو روز نیست دیدن این شهر، باید در پراگ زندکی کرد. با پاریس یک فرق دیگر هم دارد و آنکه تا دلت بخواهد مارکهای گرانقیمت اتومبیل است که رژه میروند در خیابان، صحبت بیامدبلیو و مرسدسبنز نیست، پورشه و فراری و مازراتی است که هر از چندی از خیابان میگذرند، باقی دیگر «اشکودا» اتومبیل ملی چکهاست که در خیابانها در رفتوآمدند. در مجموع بهنظر میرسد که شهر ثروتمندی است و مردم دارایند.
پراگ مرکز ایالت بوهمیا دوکنشین هابسبورگ هم بوده، شهری که مدتی مرکز امپراتوری پروس- هانگری شمرده میشد. امپراتوری که فردای جنگ اول همه عظمت خود را باخت و چندی بعد هم زیر سایه رایش سوم خزید، رایش که دولت مستعجل بود و این استالین بود که تا برلین پیش رفت و امپراتوری سرخها را تا قلب اروپا کشاند، بهار پراگ مهمترین واقعه پیش از فروپاشی کمونیسم بود که برای نخستینبار پس از جنگ دوم ملیگرایان تلاشی کردند تا گردن از یوغ روسها آزاد کنند که نشد، این ایده با دخالت مستقیم ارتش سرخ ناکام ماند، رفقای سرخ در مسکو نمیتوانستند دومینوی فروپاشی نظم آهنین پرولتاریا را به آسانی تحمل کنند، 32 سال بعد دیدیم که تحمل کردند و شد، این خرس سرخ شمالی که تنها دندانهای اتمیاش مانده از ایام ماضی تنها دلخوش دلهدزدیهای گاهوبیگاه از همسایگانی چون ماست امروز که این روزگارش هم چندان نخواهد پایید.
ساعت شش در پایانه فلورانس شهر پراگ از اتوبوس پیاده شدم، زمین خیس نم رقص سبک باران بود، هر یورو را در پایانه به 28.60کراون چک تبدیل کردم، کمی راه رفتم تا به ورودی مترو رسیدم، بلیتی خریدم و سوار مترو شدم، در ایستگاه میوزیوم پیاده شدم که به نوعی مرکز شهر حساب میشد، تنها تکوتوک سایه سیال رهگذری در خیابانها دیده میشد، شهر خواب بود هنوز، خمیازه میکشید در آن صبح، شده بودم همزاد باران که مژده روزی خوش بود در این هرم تابستانی. چشمم به ترامواهای متعددی افتاد که در مسیرهای مختلف در رفتوآمد بودند در آن ساعت، به خودم گفتم که کمی با تراموا در شهر بگردم تا با حدود شهر کمی آشنا شوم بلکه کافهای باز شود و صبحانهای و قهوهای. بلیت نداشتم پس با قیافه حقبهجانب مسافرهای ناآشنا به نظم و عادات شهر جدید سوار تراموای خط 11 شدم که سربالایی را به سمت شعاعهای ناپیدا خورشید پس تپه طی میکرد. هیکل زرد تراموا، سوسکی را میمانست که با کرختی تن میکشاند بر بالای تپه، چند ایستگاه که گذشت، میان همه آیندگان و رفتگان ندیدم کسی بلیتی بزند در دهان منتظر دستگاههای کوچک قرمزی که دیگر ناامید بهنظر میرسیدند از عنایت مسافران، نشان به آن نشان که در تمام مدتی که در این شهر بودم بهجز یکبار که خانمی با سه بچه قد و نیم قد بلیتی را به دهان یکی از این گرسنگان داد ندیدم کسی بلیت استفاده کند، مورد آن خانم را هم گذاردم به حساب اینکه میخواست درس شهروندی بدهد لابد به کودکانش، یا چون من مسافری است، ناوارد به رسم شهر. گویا سنت باقیمانده از ایام کمونیسم است در پراگ؛ تراموای مجانی. شما هم یادتان باشد که میتوانید برای یک روز از معدود مزایای کمونیسم لذت ببرید در پراگ، پس تا میتوانید مانند من در پراگ تراموا سوار شوید.
تقریبا تمام شهر را شمال به جنوب و شرق به غرب چرخیدم و میتوانم توصیههایی به شما هم بکنم، مثلا اصلا خط یک و 11 را سوار نشوید که وقت تلف کردن است، این ترامواها از هیچ محله قابلتوجهی نمیگذرند و بیشتر مسافرانش زن و مردهایی میانسالند که ایستگاه به ایستگاه سواروپیاده میشوند، خسته از کار شبانه یا ناخوش از سحرخیزی مکرر، خستگیاش به تن شما میماند، چه کاری است، خط 23 یا 24 را سوار شوید و از قلعه قرون وسطایی پراگ و کلیسای بسیار زیبای گوتیک سنت ویتس لذت ببرید.
گوشهای دنج در یک کافه نزدیک رودخانه ولتاوا یافتم و دندانی به نان و کره چرب کردم، کافهای خلوت که اولین مشتریاش من بودم، کفی پوشیده از سرامیکهای تابهتا داشت مثل خوشهانگوری نیمخورده، دندانهای یک در میان ریختهای را میمانست در خنده کودکانه هشت سالگی، مهماندار خانم میانسالی بود که نیمروی مخلوط به سبزیجات معطرش به سرعت نگاهی سرگردان در بشقاب لعابی گم شد، کمی نوشتم و کمی در خیال سفر وسکون قبل و بعد از آن پرسه زدم تا تنم کاملا در گرمای روح بازیگوش پراگ کرخت شد. صورتحساب نامعقول به نظر میرسید ولی به آسانی پرداخت شد، گویی خانم میانسال به تجربه مشتریانش را میشناخت، اینکه بلد شهرند یا نابلدی تازهوارد، گوش میبرید سرگردنه، 134 کرون چک بابت نیمرویی و نان و کره و فنجانی قهوه کارسازی کرده بود در حسابم، پرداختم به راحتی، هنوز نشئه زیبایی شهر بودم، زن میدانست، کمین زده بود برای مسافران نابلد، میشناخت مشتریانی را که به تلنگری دل میدهند به یک شهر و که میداند، کنگر میخورند و لنگر میاندازند. به حساب باران گذاشتم طمع زن کافهدار را، روز خوشی بود دستها گشادگی میکردند با جیبها.دوباره کمی با تراموا شهر را گشتم، در خیابانی که از کنار ساختمان تازهساخت سنا با هیئتی عجیب میگذشت پیاده شدم، پاکتی را پست کردم، فرصتی بود تا ساختمان پست پراگ را هم ببینم، یاد ساختمان پست تهران افتادم، آنکه نیکلای مارکف ساخت به دهه 20، با این تفاوت که این یکی هنوز برقرار است و به رتق وفتق امورپستی مردم میرسد، حال که آن یکی که در تهران است اگر نبود، توجه یکی از همین مهندسانی که از سر اتفاق پیمانکار بنایی کهن میشوند ولی چندی بعد به عشقش مبتلا، چه بسا تا الان به سرنوشت ساختمان شهرداری و میدان مشق گرفتار شده بود. این عاشقی بر بسیاری گذشته، برمن هم، یادم نمیرود اول روزی که در بیابان لوتک به لطف دوستی با آسبادهای حوض دار روبهرو شدم، امروز که 10 سالی از آن روز میگذرد همچنان همسرنوشتیم من و این آسبادها.در خیابان به سمت رود پیش میآمدم و عکاسی میکردم بلکه کمی از این همه زیبایی و هماهنگی، با همه خودنمایی و شکوه عامدانه را در خاطره تصویر بنشانم، شاید روزی به کمک حافظه فراموشکارمان آمد. به میدان باریک «ونسسلاس» که رسیدم، خسته بودم، میدان در امتداد طولیاش زیر سایه بنای عظیم «لژرووا» قرار گرفته بود که به کاخ یا عمارتی حکومتی میمانست، با پرسوجو دانستم موزه است امروز، بر نیمکتی در میانه میدان آرام گرفتم، کولهپشتی را که از کمر باز کردم چون گربهای خزیده در شعاع آفتاب بر نیمکت وارفتم، بیهوش، خوابیدم.
غرش موتور ماشینی که چون برق از خیابان گذشت بیدارم کرد، یکی از چندین فراریای بود که میدان را در ساعتهای بعد مدام چرخ میزد، آفتاب کمی آرام گرفته بود و پریرویان رفتهرفته خرامان در حاشیه میدان به گشتوگذار بودند، نرینگان نشسته بر مرکبهای لوکس جولان میدادند تا بلکه شکاری دست دهد، نرینگی هم کموبیش همه جا یکسان جلوه میکند انگار، بگذریم، نیمساعتی شیرین در وسط پراگ بر نیمکتی خوابیده بودم و چه اهمیت دارد، جایی که کسی نمیشناسدت، چه بیرنگ میشوند بایدها در سرزمینهای دور، کمی تن سبک میکند خاطر از همه آنچه بر او آوار کردهایم در همه این سالهای زندگی میان خویشان، دوستان، همکاران و همه چشمهای ناظر و سختگیر، در سامان خود، نبود این همه «باید» را تاب نمیآوریم، گویی چیزیمان کم میشود چون گربهای که سبیلش را چیدهاند، تعادلمان به هم میخورد، حال آنکه چه میکند مگر این تن اگر کمی تنها شود، سبک شود یک چند از همه این بد است و زشت استها، از مردم چه میگویندها، ترک عادتی به اندازه خوابیدن روی نیمکتی در شهری دور از همه چشمهای کنجکاو، همین پراگ موزهای بزرگ از شیوههای گوناگون معماری است از معماری بوهمین گرفته تا باروک وروکوکوی پرزرقوبرق، از بناهای آرت نوو وآرت دکو تا ساختمانهایی مدرن و پسامدرن، نه به پاریس و رم میماند با آن همه ضابطه شهرسازی و تفکیک نوین از عتیق و نه به برلین و لندن شبیه است در آزادی سبکی و همزیستی ناگزیر بافتهای ناهمگون معماری و جمعیتی خودش است، پراگ چیزی است جدای دیگر این شهرهای نامدار. درعین بلعیدن تصاویر و مناظر گوناگون دکههای سوسیس در گوشهگوشه میدان چشم را و سپس مجموعه ذائقه و هاضمه را به خود مشغول کرد، چاره نبود سوسیسهای چاق و خوشرنگ طاقت رهگذر گرسنه را میبریدند، سفارش دادم.کولهپشتی به دوش سربالایی و سرازیری قلعه پراگ را که بر بلندای کوه مشرف به شهر واقع شده بود، طی کردم، سواد کلیسای عظیم گوتیک از میان درختها پیدا بود، چون خزندهای غولآسا با فلسهای رنگی بر پشتش و دستوپایی سیاه و پرزائده و گردنی برآمده و پر از خار و تیغ، مهیب بود هیئت کلیسا از آن فاصله، به معابد رها شده کامبوج میمانست و وهم حیوانی وحشی در جنگلی غریب. این کلیساهای گوتیک عجیب مرا به خود جذب میکنند گویی از جنس بناهای روی خاک نیستند، غریبند، نه آنکه روحانی و ملکوتی که حتی به ضرب پنجرههای مشجر رنگین هم نه زمینی میشوند و نه آسمانی، هیئت غریبی دارند، انگار سفینهای از تمدنی دیگرند که ساکنانش جایش گذاردهاند در میان شهری قرون وسطایی، گوتیک سبکی یکه و بیهمانند نسبت به پسوپیش خود است در معماری اروپا، انگار از فاق آسمان به زمین افتاده، غریب است این سبک با سبکهای دیگر، حتی در کلیساهایی چون «نتردام» پاریس و «دومو»ی میلان که به چشم آشنا میآیند این غریبی قدرتمند است، به عنصری ناشناخته از جدول مندلیف میماند که منشأیی فرازمینی و فراکهکشانی دارد، با آن همه حجاریها و جزئیات به سفینههای فیلمهای علمی-تخیلی میماند، انتظار داری که به جای پیکر به صلیب کشیده پسر مریم، «جدای وان کنوبی»، یا «یودای پیر» را در گوشهکنارش بیابی.
دیگر وقت سفر بود. با یکی دیگر از همان ترامواهای ظاهرا رایگان خود را به پایانه کوچک ولی تمیز و تازهساز پراگ رساندم که چسبیده به همان بخش کهنهای بود که صبح در آن پیاده شده بودم، ندیده بودم این یکی را، به چشمم نیامده بود، خوابآلود بودم یا گیج شکوه چشمانداز پراگ، نمیدانم. اتوبوس بهوقت آمد و به وقت راه افتادیم، راستش پیشتر چشمم آب نمیخورد که سفر با اتوبوس خاصه در پاره شرقی اروپا بیمشکل انجام شود که شد. چه اندازه ما بازیچه پیشداوریهای خود از کلیشههای تبلیغات هستیم، هنوز تلقی غربی از شرق کمونیست که تصویری از رکود، بینظمی و بینشاطی است ذهن ما را شرطی کرده در سفر به هر شهر از این بخش اروپا، ولی پراگ هیچ شباهتی به آن همه نداشت، باور هم نمیشود کرد که چنین شهری به گاه کمونیستها جز این بوده باشد، جخ حالا نشانی از مکدونالد و کوکاکولا نداشته ولی این معماری و این طبیعت در این صد سال گذشته به قطع همینگونه بودهاند، شاهدانی که جز آن کلیشه غربی را روایت میکنند.
مطالب مرتبط:
- برنامه ریزی شهری چیست؟
- تعاریفی از شهرسازی
- ماده ۱۰۱ قانون شهرداری ها
- ماده ۱۰۰ قانون شهرداری ها
- ماده ۵۵ قانون شهرداری
- چینیها در منطقه کانمینگ «شهر بندانگشتیها» ساختهاند
- هدف از طراحی شهری
- دانلود مقاله راهنمای انجام مرحله چشم انداز سازی در طراحی شهری
- داتلود مقاله شرح خدمات تیپ چارچوب طراحی شهری
- شرح خدمات تهیه طرح جامع سه بعدی طراحی شهری
- مؤلفه های سازنده کیفیت طراحی شهری
- از تولد تا بلوغ طراحی شهری
- ساختار و محتوای فرایند طراحی شهری راهبردی CDS
- گفتمان طراحی شهری سیاستگذار
- طراحی شهری در عمل؛ الگویی برای هدایت و کنترل چند سطحی در طراحی شهری
- شهرنشینی معاصر
- شهر و روستا در دوران معاصر
- تغیرات ساختاری شبکه شهرها. تمرکز در کلان شهر تهران
- شهرمه آلود کرهایها
- بارسلونا آفتابی ترین شهر سبز
- شهری در کنار تاین
نظرات
ارسال نظر
manicure
An outstanding share! I've just forwarded this onto a colleague who was
conducting a little homework on this. And he actually bought me breakfast due to the fact
that I stumbled upon it for him... lol. So allow me to reword this....
Thank YOU for the meal!! But yeah, thanks for spending some time to talk about this matter here on your internet site.
Octavio
My brother suggested I might like this blog. He was entirely right.
This post actually made my day. You cann't imagine just how much time I had spent
for this information! Thanks!
Coy
Hey! Would you mind if I share your blog with my zynga group?
There's a lot of people that I think would really appreciate your content.
Please let me know. Many thanks