شهری از دوران جذامیان

نوشته شده توسط:میثم مطلق | ۶ دیدگاه
شهری ​که​ جذام ​تنش​ را جویده
 

نمی‌دانم کدام فیلم در کودکی یا داستان کتابی بود که در براتیسلاوا اتفاق می‌افتاد، به نظرم می‌آید فیلم بود، تصویری از شهری در ذهنم مانده بود با بارو و حصاری قرون وسطایی برگردش، کوچک ولی به قدر لازم متمایز و خیال‌انگیز، افسوس که پایتخت جمهوری اسلواکی پاره دیگر چکسلواکی کمونیست نه آن‌گونه بود که خیال می‌کردم، هیچ به همتای چک خود نمی‌رفت، شهری رها شده و مفلوک را می‌مانست که در فقری مزمن دست و پا می‌زند با مردمش، شاید گاهی بهتر باشد خاطرات کودکی را در همان خوش‌بینی زودباورانه کودکی رها کنیم تا خاطره بمانند وگرنه با ذهن کنجکاو و نقاد که بنیاد هر رویا را برمی‌کند به مواجهه خاطرات کودکی رفتن، از آنها جز خاکستری برجا نمی‌گذارد.


ساعت چهارصبح رسیده بودم. هوا هنوز تیره‌تر از آن بود که بشود در شهر پرسه زد، سومین شب خفتن در اتوبوس بود، تن به دراز کشیدن میل می‌کرد، بر نیمکتی در همان پایانه براتیسلاوا ولو شدم، فضایی بود خلوت و متروکه که سیاهی شب وهمش را دوچندان می‌کرد، نگرانی در گوشم زمزمه احتیاط سر داده بود که تنها در آن تهی فضا مانده بودم، تن ندادم به تردید، کوله‌پشتی را زیر سر گذاشتم و درازبه‌دراز بر امتداد خشک و سیمانی نیمکت پایانه‌ای ناآشنا در ناکجاآبادی از شهری نشناخته خوابیدم، جسارتی که خود حاصل سفری است ازین دست، خوشبختانه جادوی خواب به کمک جسارت مردد آمد، بیهوش شدم.
چشم که بازکردم دیگر هوا روشن شده بود و جابه‌جا هیکل روان سایه‌ای بود که تن می‌کشاند از پله‌ای به سکویی یا از خیابانی به کوچه‌ای، با این همه راضی نمی‌شدند چشم‌ها به باز شدن، به نگریستن، خسته بودند، خوابشان می‌آمد هنوز، به سنت این چند روز در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشستم تا بلکه کمی شهر را بگردم و ببینم چطور گشت روزانه را شروع کنم، راستش چندان اهل دیدن شهر بر اساس کتاب راهنما نیستم، گرچه راهنمای لونلی پلانت در کیفم همراه بود ولی آن را گذاشته‌ام برای روز مبادا، وضعیت خاص و غیر‌قابل پیش‌بینی، لذت کشف شهر را از آدم می‌گیرند کتاب‌های راهنما، همه چیز را برایت شرح می‌دهند، همه‌جای دیدنی را گوشزد می‌کند تا ببینی، نوعی آگاهی کاذب می‌دهند و تشویشی غیرلازم برای رسیدن به همه دیدنی‌ها، البته مشکل دیگری هم هست مانند بارون مثال آلن دوباتن در هنر سیروسفر، شرح کامل و صادق دیدنی‌های یک شهر، شوق سفر را هم می‌گیرد از مسافر، او که هنوز نرسیده همه دیدنی‌ها را می‌شناسد، تاریخشان را می‌داند و حتی گوشه کنارهای هر بنایی را به لطف خامه نویسنده از حفظ است، دیگر چه می‌ماند از هیجان روبه‌رو شدن با بنایی، رودخانه‌ای یا منظری که در پیچ خیابانی در کمین تو است و ناگهان به لحظه‌ای بر تو کشف می‌شود و ضربان قلب و آه سینه‌ات را بر تنت هوار می‌کند، حتی افسوس از دست دادن بنایی یا منظری که ندیدی، چیزی که برای تو نادانسته ماند از یک تاریخ هم بخشی از جذابیت‌های یک سفر است و گاهی بهانه که بازگردی، کتاب‌های راهنما هرچه دقیق‌تر و جزئی‌نگر‌تر می‌شوند حس مسافر از سفر را تقلیل می‌دهند، ظاهرا مراد این بوده تا مسافر محتاط را که بعد چندی تردید بالاخره خطر کرده و تن به سفر داده را اطمینان بدهد از اینکه سفری بی‌مخاطره در پیش خواهد داشت، اینکه می‌تواند همه چیز راجع به مقصد و جزئیات اقامت و خوراک و رفت‌‌وآمدش را بداند، قیمت‌ها را گوشزد می‌کند تا کلاهی سر مسافر محتاط غربی نرود، چه بسا اصلا قصه، قصه همین کلاه است و گذاشتن و برداشتنش، همه این توضیحات برای آن است که در وقتی که صرف می‌کنید و پولی که می‌دهید کلاهی سرتان نرود، هرچه بیشتر را ببینید و بدانید، ولی نمی‌گوید با این همه اطلاعات و تصویر چه بکنید، حتی اگر هفته‌ای بعد همه را در گوشه‌ای از ذهن فراموشکارتان تلنبار کردید تا در کنار دیگر خاطرات بماند و بپوسد.
مطمئنم گاهی اطلاعاتی که راجع به یک شهر در یک کتاب راهنما موجود است حتی به ذهن ساکنان آن شهر هم نرسیده است، صحنه‌های خنده‌داری دیده‌ام از مسافرانی که داشته‌اند تاریخ و مشخصات یک شهر یا یک بنا را به ساکنان همان شهر توضیح می‌داده‌اند، برای مثال شنونده بیچاره روحش هم خبر نداشته که دوک‌نشین همسایه در سال فلان میلادی، موالی در زیر قصر کنونی این شهر ساخته بوده که بنای باشکوه فعلی را برجای آن ساخته‌اند و این بوی تعفن این گوشه از بنا بسا که از همان موال کهنه باشد و چه و چه...
این هم از جمله یکسان‌سازی‌های عصر ماست، سفر هم که می‌رویم مسیرهایی یکسان را طی می‌کنیم، بناهایی یکسان را می‌بینیم، شرحی یکسان را می‌شنویم و لابد باید باورهایی یکسان نیز پیدا کنیم، دیگر جایی برای قصه‌پردازی‌ها به سنت شهرزاد و هرودت و حتی مارکو پولو نمی‌ماند، چیزی که به جای حس احاطه و تسلط بر همه چیز در مسیر سفر، هیجان تجربه‌های ناکرده و مناظر ندیده را بر تن بنشاند. البته که با همه این پیش‌بینی‌های روح محتاط انسان، هنوز روح پرحادثه سفر قصه‌ها می‌سازد.
سوار اتوبوسی شدم که به مقصدی نامشخص می‌رفت، اتوبوس از محله‌های مختلف گذشت. از شهر خارج شد باز هم رفت، سرانجام در مقابل کارخانه فولکس‌واگن آرام گرفت و سروته کرد، ناگزیر پیاده شدم تا در سوی دیگر خیابان سوار همان اتوبوس شوم برای بازگشت، سایه اقتصاد همسایه آلمانی در اینجا هم چون پراگ بر سر شهر است انگار. چشم‌ها هنوز شکایت داشتند از کم‌خوابی که درد گردن حاصل از سه شب نشسته خوابیدن هم بر آن اضافه شد، وسوسه‌ای که در مسیر بعد از دیدن تابلو‌ هاستلی با قیمت ۵/۴ یورو دیده بودم در جانم افتاد. تمام مسیر بازگشت در جست‌وجوی تابلو بودم، یافتم و 
پیاده شدم.
ساختمانی ۱۰ طبقه به سیمای مجتمعی مسکونی بود در فاصله کمی از مرکز شهر که گویا به دانشجویان اتاق‌هایی ارزان‌قیمت می‌داد، در قسمت پذیرش دخترکی مدارک همراهم را گرفت، کافی نبود برایش کارت دانشجویی فرانسوی. کارت دانشجویی بین‌المللی را خواست.
 کارتی ازین دست را از زمان معلمی دانشگاه داشتم، تاریخش نمی‌خواند با امروز، کارت را دادم، قبول کرد، اتاق را هم به ۱۲ یورو کرایه داد، دخترک دانشجو بود، دانشجوی معماری، فکر می‌کردم تنها ما به اعجاز معماری را در خلأ درس می‌دهیم در گوشه کویر در زاهدان، در نبود بنایی درخور، گفت‌وگویی و لبخندی و تن کشاندم به اتاق هفت در طبقه پنجم، آسانسوری زهوار در رفته با گله‌گله نوشته‌های ماژیک، راهروی تاریکی که به دهلیز زندان می‌مانست و سرانجام اتاق که شبیه اتاق‌های خوابگاه‌های محقر دانشجویی بود، کهنه و مخروبه که با بزکی از ملافه‌های سفید سرپایش نگاه داشته بودند؛ به زور، قصه رکود و حاصلش یکی است همه جا، خوابیدم.
سه ساعتی که خوابیدم رمقی بود که تن خسته گرفت بعد آن همه شب‌بیداری‌ها و کژخوابی‌ها، دوش گرفتم، آن‌قدر هم که به نظر می‌آمد بد نبود، همین‌قدر که آب گرمش به‌راه بود و نظافتی داشت سرویس‌های بهداشتی‌اش خودش نعمتی بود در آن شهر نیمه‌مرده نیمه‌زنده، با دوربین زدم به شهر بلکه تصویری شکار کنم از آن همه رخوت طاعون، اولین عکس را که گرفتم خانمی سر از پنجره‌ای درآورد و چیزهایی گفت لابد در مضمون آنکه نباید عکس بگیری یا عکسبرداری ممنوع است اینجا، من که نفهمیدم، گذاشتم به حساب ترس تاریخی مردم یک کشور کمونیستی از شناخته شدن، در عکس ثبت شدن، پرونده شدن و لابد دردسر شدن، بسیار دیده‌ام این واکنش را در شهرهای آشنا.
شهری کمونیستی که این یکی منطبق بود بر کلیشه‌های آشنای تبلیغات غربی، ورشکسته، مخروبه با مردمانی شیفته غرب و غربزدگی، خنده‌دار آنکه امروز اسلواکی تا مغز استخوان غربی است. پولش برخلاف جمهوری‌چک یورو است و مردمانش به‌راحتی در فضای اتحادیه اروپا در ترددند، جوان‌ترها را می‌بینی که ماشین‌های قرمز و زرد اسپرت می‌‌رانند، گیرم نه فراری و پورشه، بلکه هوندا و مزدا، ولی معماری و زیرساخت‌های شهری بسیار فرسوده، آماس کرده و ازدست‌رفته بود.
 به شهرهای جنگی می‌مانست که زخم‌های تابه‌تای جذام تنش را خورده باشد، خیابانش را جویده باشد، با وجود رنگ‌های شاد لباس‌ها و چندتایی راهنمای توریست که در شهر می‌چرخاندند مسافرینی اندک را برای خالی نبودن عریضه، شهر بوی طاعون می‌داد، سکوت مرگ در شهر بود، ناامیدم کرد از آن همه شوق که داشتم به دیدن این شهر.
در سفرهایی ازین دست؛ تند و گذرا که فرصت آشنایی چندانی با جامعه دست نمی‌دهد، به تجربه دریافته‌ام که معماری و شهرسازی می‌تواند آینه‌ای باشد تمام‌نمای آنچه بر آن شهر رفته و می‌رود که نشانه‌ها خود به صدهزار زبان در گفت‌وگویند به قول شاعر. به مرکز شهر رسیدم. روبه‌رو شدم با پیکر حقیر ساختمانی دولتی که بزک شده بود با رنگ تا به‌عنوان اثری دیدنی به مسافر بقبولاند خود را، و چندتایی کافه و رستوران؛ همه جدید، و به‌طرزی ناشیانه متظاهر، همه سرتا ته مرکز شهر و دیدنی‌ها را به ساعتی گشتم، دانوب قصه‌ای دیگر داشت.
 اولین بار بود که می‌دیدمش، به پهنای کارون، آرام و خرامان، چشم‌هایم به چیزی دیگر مشغول نشد، در دوردست هیکل سنگین پل معلق غریبی بر دانوب هوار شده بود، زشت و کهنه به نظر می‌رسید چون زمخت پیکر هیولایی بر ظرافت تن پریوشی اسیر، چه بسا این هم از یادگارهای عهد کمونیسم باشد مانند موزه هنر‌های معاصر شهر که چون سفینه‌ای عظیم به نظر می‌رسید ره‌گم‌کرده کهکشان که یک‌چند در میانه ساختمان‌های مشرف به دانوب خستگی می‌گیرد، لابد پل معلق را با آن ظاهر غریب همتایی ره‌‌گم‌کرده چون خود ‌یافته بود که در گوشه دیگر اطراق کرده، پس تنها نبود سفینه گمشده در شهری رها شده، که در رویای‌ آبادی کابوس می‌دید.
شهر محتضر چون پیکری که پیش از مرگ تعفنش آغاز شده باشد مفلوک به نظر می‌رسید، وقت رفتن بود، خود را در اتوبوس خط ۲۱ چپاندم و باز هم سر موقع سوار بر اتوبوس اورنج‌لاین به سمت وین حرکت کردم.

  • manicure

    manicure

    • ۱۳۹۶/۰۱/۱۸ - ۱۲:۳۵:۱۶

    Whats up very nice site!! Man .. Excellent .. Wonderful ..
    I will bookmark your website and take the feeds additionally?
    I am satisfied to search out so many helpful
    information here within the submit, we need develop extra strategies on this regard, thank you
    for sharing. . . . . .

  • manicure

    manicure

    • ۱۳۹۶/۰۱/۱۹ - ۱۲:۳۴:۱۵

    Heya i am for the first time here. I found this board and I to find It truly helpful & it
    helped me out much. I hope to present one thing back and help others such as you helped me.

  • manicure

    manicure

    • ۱۳۹۶/۰۱/۱۹ - ۱۵:۳۸:۰۱

    Hey there! I've been following your weblog for a long time
    now and finally got the bravery to go ahead and give you a shout out from
    Atascocita Texas! Just wanted to mention keep
    up the excellent work!

  • manicure

    manicure

    • ۱۳۹۶/۰۲/۱۶ - ۲۰:۵۸:۵۹

    Excellent post. I used to be checking continuously this
    blog and I am inspired! Extremely helpful information specially the final part :
    ) I maintain such information much. I was
    looking for this particular info for a long time.

    Thanks and best of luck.

  • http://patriamusumeci.hatenablog.com/

    http://patriamusumeci.hatenablog.com/

    • ۱۳۹۶/۰۵/۰۶ - ۱۹:۰۳:۴۰

    Your style is very unique compared to other folks I've read stuff
    from. Many thanks for posting when you have the opportunity, Guess I'll just bookmark this web site.

  • Can exercise increase your height?

    Can exercise increase your height?

    • ۱۳۹۶/۰۵/۳۱ - ۱۰:۰۹:۳۴

    What's up i am kavin, its my first time to commenting anywhere,
    when i read this post i thought i could also make comment due to this
    brilliant post.